۱۳۹۸ دی ۲۵, چهارشنبه

ایستگاه خیابان بیست و نهم

-->
همین‌طور زل زده بودم به صفحه مونیتور و هیچ حرکتی نمی‌کردم. تمام حواسم و فکرم جای دیگری بود. جایی که شاید آن‌قدرها هم دور نبود، ناممکن نبود. همین نزدیکی‌ها و مثلاً آن‌ور پل لاینزگیت، سمت کرانه شمالی شهر. داخل یکی از رستوران‌های ایرانی، یا شاید سوپرمارکت ایرانی‌ها. یا آن راه پیاده‌روی کنار آب، کنار بازارچه با آن چشم‌انداز نفس‌گیر. می‌توانستی آن‌جا باشی. می‌توانستی شانه به شانه رفیقت آن راه را قدم بزنی و برای در امان ماندن از باد بی‌رحم اقیانوسی، صورت‌ات را بیشتر در شال‌گردن فرو ببری. بخندی یا اخم کنی، فرقی نمی‌کند. همین‌که باشی، راه بروی و نفس بکشی، برای آن‌ها که دوستت دارند.
یا شاید در قطار می‌دیدمت. در ایستگاه بیست و نهم خودت را با عجله جا می‌کردی در قطاری که درب‌هایش همیشه زود بسته می‌شوند. خودت را می‌چپاندی کنار من، جایی که من دستم را به میله گرفته‌ام. برایت جا باز می‌کردم و فکر می‌کردم چه خوب که چشمانم به دیدن هم‌وطنی روشن می‌شود در این شهر دور. لبخندی می‌زدی و بعد سرت به گوشی موبایلت گرم می‌‌شود. به گروه خانوادگی تلگرام مثلاً؟ یا آن گروهی که با دوستان دانشگاهت داشتید؟ پیغام می‌دادی، می‌گرفتی و برنامه آخر هفته‌ات را نهایی می‌کردی. همین آخر هفته. همینی که دیگر نیستی، دیگر گوشی‌ات دستت نیست. هیچ‌کس هم دلش نمی‌آید تو را از گروه‌های تلگرام و واتساپ حذف کند. اصلاً چرا باید بروی وقتی هنوز گرمای نفست در پیغام صوتی‌ات به مادرت حس می‌شود؟ چرا باید نباشی، در گروه دوستانی که رفتنت را باور نمی‌کنند؟ راستی چرا من یادم نمی‌آید که قبل از سقوط، دنیا چه شکل بود؟ چرا هرچه فکر می‌کنم، یادم نمی‌آید که چطور کارهای عادی روزانه مختل نبود؟ چه به سرم آمده است که لحظه‌ها کش می‌آیند و بی‌جهت و سرگردانم بعد از آن شب شوم؟
از خیال‌پردازی بیرون می‌آیم. از جایم بلند شوم، به آشپزخانه می‌روم تا غذای مانده از دیشب را گرم کنم. ظرف غذا بیرون است، بازش می‌کنم و با قاشق برنجی که خورش رویش ماسیده است را زیر و رو می‌کنم. ظرف را خالی می‌کنم در بشقابی و می‌گذارمش در مایکروفر. زمان را تنظیم می‌کنم روی سه دقیقه و دکمه استارت را می‌زنم. زمان شروع می‌کند به کم شدن. دو دقیقه و پنجاه و نه ثانیه، پنجاه و هشت، هفت، شش. می‌گویند هواپیما حدود سه دقیقه در هوا بوده است. از زمین تا آسمان و حدوداً سه دقیقه در حال اوج. یعنی سه دقیقه از کنده شدنش از زمین گذشته بود که دیگر زمینی نشد. کمربندت که بسته بوده، شاید مشغول آماده کردن خودت بودی که فیلمی ببینی در طول پرواز؟ یا هنوز چشمانت خیس بود از خداحافظی آخر با مامان و بابا؟ یا شاید به فکر روز اول کارت بودی، وقتی رسیدی به شهرت؟ که کدام کار را زودتر انجام دهی، کدام ایمیل را زودتر جواب بدهی. به همکارت که فقط از روی ادب و عادت می‌پرسد تعطیلات خوش گذشت، چه بگویی؟ اولین روز که رسیدی کجا بروی، یا کی می‌آید فرودگاه دنبالت؟ یا دلهره داشتی از تنهایی، یا شاید دلتنگ شده بودی از همین حالا، برای خانه. که ناگهان بنگ! که صدای انفجار رؤیایت را پاره می‌کند. صدای جیغ می‌آید، زمین و زمان به‌هم می‌ریزد. آسمان وحشی می‌شود، زمین دهان باز می‌کند، انسان می‌میرد.
ظرف را از مایکروفر بیرون می‌آورم. داغ است، دستم می‌سوزد. دلم می‌سوزد. تمام بدنم درد می‌کند. چه کشیدی در آن چند ثانیه؟ چه می‌کشم من در این چند روز؟ چطور این‌همه درد به سراغم آمده است و من حتی تورا هیچ‌وقت ندیده‌ام؟ یا شاید هم دیده‌امت. در ایستگاه بیست و نهم، وقتی خودت را چپاندی در کنارم و لبخند زدی. در آن روز آفتابی نادر در این شهر دور.

۱۳۹۷ مهر ۷, شنبه

نامه فرهاد و تحول‌خواهی مسالمتآمیز

چند روز پیش نامه‌ای از فرهاد میثمی از داخل زندان منتشر شد که از نظر من بسیار مسؤولانه و محل فکر و بحث است. می‌گویم مسؤولانه چون میثمی با بیشترین احساس مسؤلیت اجتماعی و با کم‌ترین نشانی از منفعت شخصی در این شرایط سخت چشم‌اندازی را به پیش چشم مخاطب باز می‌کند که شاید کم‌تر از این زاویه به آن پرداخته شده باشد. و می‌گویم محل بحث است چون دیدگاه مطرح شده در آن می‌تواند محل اختلاف بین فعالین اجتماعی-سیاسی تحول‌خواه باشد. 

در آغاز این نامه میثمی به خوبی تصویری کم‌تر دیده و شنیده شده از گام‌های به سرانجام رسیده فعالین مدنی را تصویر می‌کند. برشمردنِ آماریِ موفقیت‌های ملموس جامعه مدنی و یادآوری این‌که حرکت‌های اجتماعی دستاورد‌هایی مهم داشته‌اند بسیار دل‌گرم‌کننده است. از نظر من کم‌ترین دستاورد‌ حرکت‌های اجتماعی فارغ از نتیجه حاصل شده، تقویت حس باهم بودن و افزایش اعتماد مردم به یکدیگر است. گو این‌که تمامی موفقیت‌های ذکر شده در نامه میثمی حاصل اراده جمعی بخشی از جامعه مدنی‌ست که دغدغه‌هایی فراتر از سیاست و نظام اداری حاکم بر فرآیندهای دولتی دارد و بی‌وقفه و با خستگی‌ناپذیری مثال‌زدنی در پی شکستن تابوها، قوانین و سنت‌های ناعادلانه اجتماعی‌ست. محل بحث من این بخش از نامه میثمی نیست، که من تماماً با آن هم‌دلم و می‌دانم برای بسیاری از دوستان و هم‌فکرانم هم نور امیدی در این تاریکی مخوف بوده و خواهد بود. غرض این نوشته بیشتر نقد بر بخش مهم‌تر این نامه است که فکر می‌کنم میثمی ناخواسته و با نیتی مثبت به دام مغلطه‌ای معمول، اما با رویکرد و ادبیاتی نو افتاده است. 

بخش دوم و اصلی این نامه شاکله‌ای بیشتر سیاسی دارد و از زاویه‌ای نسبتاً خوش‌بینانه موفقیت‌های اجتماعی ذکر شده در بخش اول را به تحول‌خواهی و اصلاح سیاسی نظام حاکم تعمیم می‌دهد. نگاهی که هرچند موجب افزایش امید و دل‌گرمی در فعالین و بدنه اصلی فعالین اجتماعی-سیاسی می‌شود، اما از نظر من با نادیده انگاشتن یک اصل مهم  منجر به نتیجه‌گیری اشتباه در راه‌برد تحول‌خواهی می‌شود. دیدگاه مطرح شده مبنی بر این‌که اصولاً سخن از اصلاح «پذیری» یا «ناپذیری» حاکمیت نابه‌جاست و حرکت‌های مردمی هستند که باید تغییر را به حاکمیت «بپذیراند» بخشی از واقعیت است و نه همه آن. شکی در این‌که نهایتاً این نیروهای مردمی هستند که با هم‌افزایی اراده و عمل‌شان تغییر را ایجاد می‌کنند نیست، اما ساختار سخت‌افزاری و همین‌طور ایدئولوژیک حاکمیت و نحوه توزیع قدرت و ثروت نیز نقشی اساسی در نتیجه محاسبات تحول‌خواهی دارد. مادامی که بدنه اجتماعی را بدون برنامه راه‌بردی مدون و توصیف هدفی غایی صرفاً توصیه به صبر و استقامت کنیم، و دل‌خوش دستاوردهای بعضاً کوتاه‌مدت باشیم، به‌نوعی به ادامه حیات حاکمیت تندرویی کمک کرده‌ایم که همان مردم و بدنه اجتماعی را به‌طور مداوم سرکوب کند و با استمرار این وضعیت به تجهیز بیش از پیش نیروهای ضدمردمی بپردازد و در نهایت چون از انعطاف بدنه مردمی مطمئن است، حتی به ظاهر نیز در پی جلب رضایت آن‌ها نخواهد بود. وضعیتی که کم و بیش الان با آن مواجهیم بی‌شباهت با تصویر ارائه شده نیست. نظام حاکم و هسته تندروی قدرت دیگر نیازی به نمایش دموکراتیک ندارد و کاملاً از عدم مقبولیت خود میان طبقه متوسط و کارگری آگاه است. به همین دلیل حاکمیت با رویکرد قهری عریان‌تری به سرکوب جنبش‌های کارگری، دانشجویی و صنفی می‌پردازد و با آگاهی کامل از بازخورد منفی این نوع برخوردها در طبقات اجتماعی مختلف هیچ کوششی هم برای تکذیب یا پنهان کردن اقدامات خود انجام نمی‌دهد. حاکمیت به خوبی درک کرده است که نظام بدون حضور هسته افراطی در ساختار قدرت و پایبند بودنِ شعاری به آرمان‌های بیگانه‌ستیز و اختلاف افکن خود هیچ نشانی از نظام کنونی نخواهد داشت و جایگاه نیروهای نزدیک به هسته قدرت به‌شدت در خطر خواهد افتاد. به همین منظور از هیچ تلاشی برای سرکوب خواسته‌های بنیادین در فضای داخلی کوتاهی نمی‌کند و در مقابل خواسته‌های اساسی مدنی-سیاسی قدمی عقب‌نشینی نمی‌کند. زیرا به‌خوبی می‌داند با از بین رفتن هر یک از این اصول جامعه تحول‌خواه تقویت شده و گامی دیگر به جلو را طلب خواهد کرد. به عبارتی هریک از این اصولی که حاکمیت بر آن‌ها اصرار می‌ورزد مانند ستونی‌ست که با فرو ریختن یکی، باقی ستون‌ها نیز فرو خواهند ریخت. نمونه‌های آن زیر بار نرفتن حاکمیت برای تغییر قانون حجاب اجباری، خط قرمز پررنگ نظام برای درخواست لغو نظارت استصوابی و یا سرکوب گسترده فعالین مدنی و دانشجویی‌ به عنوان سمبلی از آزادی بیان است. حتی ملایم‌ترین و صلح‌جوترین صداها نیز در نطفه خفه می‌شوند. مثالش همین آقای فرهاد میثمی. حکومت با سعی و خطا یاد گرفته است کم‌خطرترین امتیازات را به جامعه مدنی بدهد و در ازای آن هیچ‌گونه عقب‌نشینی‌ای از مسائل مهم‌تر و اصولی‌تر اجتماعی-سیاسی نکند. نتیجه واقعی این راه‌برد در درازمدت تقویت بدنه غیرمنتخب حاکمیت و کم‌رنگ‌تر شدن جمهوریت نظام است که باز در نهایت به نا امیدی و تضعیف طبقه متوسط تحول‌خواه می‌انجامد. شاهد آن قدرت گرفتن هسته تندروی قدرت -چه مالی و چه اجرایی- و حذف اصلاح‌طلبان مستقل و تحول‌خواه از ساختار تصمیم‌گیری کلان به مرور زمان است. به عبارتی موفقیت‌های مهم اما کوتاه‌مدت حال حاضر، هم‌چنان از جنس پیشرفت‌های موردی و پراکنده در زمان دولت اصلاحات است. با این تفاوت که بیش از بیست سال از آن زمان گذشته است و تقریباً یک نسل به‌طور کامل عوض شده است. 

در زمانه‌ای که تقریباً تمامی نیروهای مؤثر دگراندیش بین دو راهی اصلاح‌طلبِ حکومتی-رانتی و براندازِ  تندرو گیر افتاده‌اند و با هر اقدام و موضعی از یکی از دو سوی طیف مورد شدیدترین انتقادات قرار می‌گیرند، جای خالی فعالینی که به‌طور روشن منتسب به هیچ‌کدام از این دو طیف افراطی نباشند خالی‌ست. فعالینی که به قول میثمی در دام امیدی خوش‌خیالانه نیفتند و در عین حال که برنامه پیش‌رویشان  به‌روشنی تغییر نظام حاکم به نظامی دموکراتیک از طریق اعتراضات مدنی مسالمت‌آمیز باشد، نا امید و تلخ و ویرانگر هم نباشند. جریانی که اصلاح ساختارهای بنیادین نظامِ حاکم که مسبب اصلی بروز مشکلات کنونی است را نشانه رود، نه صرفاً نتایج فاجعه‌بار این ساختار بیمار را. لزوم فاصله نجومی این جریان با توطئه‌گران خارجی و منطقه‌ای نیز روشن‌تر از آن است که نیاز به تأکید داشته باشد.

می‌دانم که ایستادن در بین دو سر این طیف بسیار سخت است، اما نشدنی نیست و معتقدم می‌تواند طلایه‌دارانی منصف، وطن‌دوست، ثابت‌قدم و از جنس مردم داشته باشد. این فعالین خوش‌نام کم نیستند، مثال‌های بارزش می‌توانند فرهاد میثمی‌ها و زیدآبادی‌ها باشند. کافی‌ست کمی خود را از بدنه اصلاح‌طلبی سنتی جدا کنند و پرچم تحول‌خواهی مسالمت‌آمیز را بازپس گرفته و راه‌برد‌های انتقال وضعیت موجود به نظامی دموکراتیک و متعادل را بازنگری کنند.







۱۳۹۴ شهریور ۱۶, دوشنبه

صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن

یک) صبحِ سرد و ابریِ آذرماه، زیر پتوی کلفتی که ملحفه‌ای با سنجاق‌قفلی رویش کشیده شده است، نیمه‌بیدار نیمه‌خوابم. ساعت حدود هفت و پنجاه دقیقه‌ی صبح. سر و صدای بابا توی آشپزخونه برای پیدا کردنِ قابلمه. صبحِ جمعه است و وقتِ حلیمِ اختیاریه. سریع بر وسوسه‌ی گرمِ پتو غلبه می‌کنم. دست و صورتی می‌شویم و همراهِ بابا می‌شوم. صبحِ سرد و تازه‌ی آذرماه، خیابانِ باریک و از دیشب باران خورده‌ی خلوت. این تمامِ چشم‌اندازی‌ست که از صبح‌های جمعه به‌یاد دارم.

دو) صف از داخلِ مغازه‌ی کوچک بیرون زده است. جمعیتی که اغلب محلی‌های آشنا هستند، قابلمه زیر بغل ایستاده‌اند به انتظار. گه‌گاهی کسی که جایش را نگه داشته‌اند تا برود نانِ سنگک تازه بخرد توی صف می‌زند. به نشانه‌ی تشکر یکی از نان‌ها دست‌به‌دست می‌شود و هرکسی لقمه‌ای به نیش می‌کشد. مزه‌ی نانِ سنگکِ داغ و برشته‌ی نطلبیده. این تمامِ مزه‌ایست که از صبح‌های جمعه به‌یاد دارم.

سه) کمی که نم‌نمِ باران می‌گیرد همه جمع می‌شویم به حاشیه‌ی دیوار، زیر نیم‌چه سقفی که مغازه‌های کنارِ همدیگر دارند. بالاجبار نزدیک‌تریم به مغازه‌ی خیاطیِ کوچکِ چسبیده به کبابی. بینی‌ام را می‌چسبانم به شیشه‌ی خیاطی، دست‌هایم را دور چشمانم می‌گیرم و داخل را نگاه می‌کنم. پارچه‌ها، قیچی و متر ناگهان رها شده‌اند روی میز بزرگِ کار. لباس‌هایی نیمه‌کاره کنارِ میز تلنبار شده‌اند. انگار که صاعقه‌ای زده باشد. بعد گوش تیز می‌کنم، صدایِ خفیف و خش‌داری از رادیو موج‌کوتاهِ درون کبابی می‌شنوم. اخباری که با لحنی متفاوت با صدای زنی خوانده می‌شود. در آخر خودش را معرفی می‌کند، ستاره درخشش رادیو صدای امریکا بود به‌گمانم. صدای جوی آب که از بارانِ دیشب و نم‌نمِ امروز سرخوش است، بحث‌های بی‌سر و تهِ سیاسی توی صف و صدای خفه و مبهمِ رادیو. این تمامِ صداهایی‌ست که از صبح‌های جمعه به‌یاد دارم. 

چهار) بالاخره نزدیک به نوبتِ ماست. حالا داخلِ مغازه‌ایم وگرمایی مطبوع وجودم را پر می‌کند. با چشم به‌دنبالِ منبعِ صدا می‌گردم. آن‌جاست! رادیوترانزیستوریِ قرمز روی طاقچه کنارِ عکسِ سیاه و سفیدِ روتوش‌شده‌ی پدرِ صاحبِ مغازه. یک‌نفر هم هر چند ثانیه موجش را تغییر می‌دهد تا خِش‌خِش‌اش کمتر شود، بی‌ثمر. قبل از آنکه نوبتمان شود شاگرد مغازه سهمِ نانِ سنگک‌مان را داخل کیسه میکند. بعد اوستا قابلمه‌‌ی ما را می‌گیرد، پر از حلیم‌اش می‌کند، بوقلمونِ پرپر را رویش پخش می‌کند، روغنِ داغ را رها می‌کند با جسوری رویش و از من، نه از بابا، می‌پرسد دارچین و شکر بریزم؟ پاسخ سؤال طبعاً مثبت است. عطرِ دارچین و حلیم می‌پیچد در وجودم. این تمامِ بویی‌ست که از صبح‌های جمعه به‌یاد دارم.

پنج) قابلمه به‌دستِ باباست و سرازیر می‌شویم به‌سمتِ خانه. طبیعتاً با قدم‌های تندتر تا داغیِ حلیم بماند. خیابان کمی شلوغ‌تر شده است و پُررمق‌تر. می‌رسیم خانه، همه بیدار شده‌اند به‌جز خواهر کوچک‌تر. مامان و خواهرِ وسطی بساطِ سفره را چیده‌اند؛ کره و پنیر لیقوان، چایِ تازه دم‌ِ معطر و ته‌مانده‌ای از یک شیشه مربای توت‌فرنگیِ خانگی. مادر با حرکتی سریع بلافاصله ترتیبِ ظرفِ حلیم را می‌دهد. من هم نانِ تازه را توی سفره می‌گذارم. مأموریتِ بیدارکردنِ خواهر با من است، تا برگردم از اتاق، سهمِ حلیم‌ام در کاسه‌ی چینی گُل‌دار آماده است. شکرِ اضافه رویش می‌ریزم و کاسه را به بینی‌ام نزدیک‌تر می‌کنم تا بوی دارچین‌اش مستم کند. حالا رادیوی ما هم روشن است، صبحِ جمعه با شما. همانطور که حلیم‌ را هم می‌زنم، به مخلوط شدنِ رنگ‌ها درهم خیره می‌شوم، قهوه‌ای پررنگِ دارچین و سفیدیِ برق‌دارِ شِکر در رنگِ کِرِمِ حلیم یکی می‌شوند. اولین قاشق به‌دهان و مزه‌ای بهشتی از معجزه‌ی حلیم و شکر و دارچین. این تمام معجزه‌ای‌ست که از صبح‌های جمعه می‌خواهم. 






آدیوس رفیق

حدودِ شصت ساله بنظر می‌رسید، با ته‌چهره‌ای شبیه هنرپیشه‌های خوش‌قیافه‌ی بالیوود. موهای لختِ جوگندمی، قدبلند و ترکه‌ای، صورتی استخوانی و چانه‌ای زاویه‌دار. بلافاصله که اسمم را روی کارتِ ویزیتم دید کمی رفتارِ صمیمانه‌تری پیدا کرد. در خلال صحبت‌های کاری فرصتی شد بپرسم اهلِ کجاست. گفت مراکشی-هندی‌ست. پرسیدم متولد و بزرگشده‌ی مراکش است یعنی؟ گفت بله و زبان مادریم اسپانیولی‌ست. تعجبم را که دید شروع کرد به توضیح دادن که اقلیتی هستند در مراکش که بازماندگانِ هم‌زیستی حدودِ هشت‌صدساله‌ی اعراب و اسپانیایی‌ها و همچنین یادگارِ رقابتِ اسپانیایی‌ها با فرانسوی‌ها برای استعمار هستند. که سبکِ زندگی‌شان ترکیبی از افریقایی، عربی و اسپانیایی‌ست و مذهب‌شان کاتولیک است. گفت پدرم از اولین هندی‌های مهاجر به آفریقای شمالی بود، هندویی که از هند استعماری و تفرقه‌ی بین مذاهبِ رقیب در هندوستان به تنگ آمده بود و به بهانه‌ی عشقِ دخترکی مراکشی مهاجرِ شهری کوچک در شمال مراکش شده بود. دلبستگی پدر به ریشه‌های هندی‌اش او را هم وابسته‌ به فرهنگ هند کرده بود اما به وقتِ انتخاب، مذهبِ مادرش را پسندیده بود. می‌گفت پدرش هندویی بود که به مسجد می‌رفته است وقتِ نماز برای آن‌که مردم محلی باورش کنند به برادری. بی‌تعصب بوده است و سعی کرده که در فرهنگِ جدیدش فرو رود، بی‌آنکه هندوستانش را فراموش کند. شاهدِ بی‌تعصبیِ پدرش همین ازدواج با دختری که هیچ‌چیزش موردِ تأیید خانواده‌ی سنتی پدر نبوده است.
از هر دری که قصه میگفت گریزی به پدرش می‌زد. از باز بودنِ فرهنگ مراکش به نسبتِ کشورهای دیگرِ افریقای شمالی که برایم می‌گفت بلافاصله پشت‌بندش از گذشته‌هایِ دورتر می‌گفت که چطور مراکش هم پیش از دوره‌ی ثبات، درگیرِ جنگ داخلی بوده است و حتی گریبانِ خانواده‌ی او به‌عنوان "خارجی" را هم گرفته است و بازهم پدرش چگونه خانواده را از مهلکه به‌در برده است. 
آهی کشید و گفت وُویلا! اسی اِ لا ویدا! که همین است زندگی، که سراسر ملغمه‌ایست از خاطرات خوش و تلخ و همین درهم بودنش است که اسمش را "زندگی" کرده است. 
خواست برایم چای بریزد، چای اعلای هندی. تشکر کردم و گفتم باید بروم. گفت صبر کن پس! با چالاکی رفت به اتاق پُشتی و چیزی برداشت. گفت مُشتت را باز کن، و دستانم را پُر از آجیلِ تُندِ هندی کرد. با لبخند گفت می‌دانم شما ایرانی‌ها آجیل دوست دارید، آدیوس!
نمی‌دانست ما عاشقِ قصه شنیدن هم هستیم.


۱۳۹۳ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

رکاب بزن، بی‌ملاحظه

بیست شهریور نود و دو مطلبی نوشتم درمورد مهاجرت، جانِ کلامش "نرسیدن" بود. راه می‌افتی اما انگار ماجرا تمامی ندارد. الان در این‌جا که ایستاده‌ام، درست وسطِ کورانِ مهاجرت، "رسیدن" برایم دورترین و درعین‌حال شیرین‌ترین آرزوست. تمام انگیزه‌هایت، انرژی‌هایت و امیدت را می‌گذاری وسط، و باز هم کم می‌آوری. روزهای اول انگار هرکاری می‌کنی اشتباه است و وقتی به گزینه‌های دیگر هم فکر می‌کنی باز درست بنظر نمی‌آیند. بن‌بستِ کامل! تا این‌جا که جلو رفته‌ام فکر می‌کنم تمام این زجرها و احساساتِ نامأنوس زاییده‌ی مدل ذهنیِ کاملاً متفاوت مهاجر است (یا حداقل برای من اینطور بوده). طریقه‌ی نگاه کردنِ ما، به‌عنوان شهروندان ایران، به حلِ چالش‌ها با مقتضیات و نحوه‌ی چرخش امور در امریکای شمالی هماهنگ نیست.  هرچقدر که دنیادیده باشیم، زبان‌بلد باشیم. اصلاً دنیادیده در غالب توریست را چه به زنده ماندن در دنیای وحشیِ غرب به‌عنوانِ نوشهروندِ تاز‌ه‌رسیده؟
اشتباه نکنید! نا امید نیستم، به‌هیچ‌وجه! فقط بی‌نهایت خسته‌ام. آنقدری که گاهی آرزو می‌کنم ای‌کاش به کسی یا چیزی اعتقاد داشتم و خودم را رها می‌کردم در دستانش-آغوشش، بی‌خیال‌ترین.
پسربچه‌ی شش-هفت ساله که بودم، حیاطِ خانه‌مان بعد از یک سراشیبیِ تُندی که از دربِ ورودی ماشین‌ها بود شروع می‌شد. حیاطی دو طبقه که با دیوارچینِ کوتاهی محوطه‌ی پارکینگ‌ از باغچه جدا شده بود. ارتفاع بینِ این دو طبقه به چشم و معیارهای کودکی‌ام به‌اندازه‌ی فاصله‌ی پشتِ‌بامِ خانه‌ای تا کفِ خیابان بود. این فاصله زمانی وهم‌انگیزتر می‌شد که با دوچرخه سراشیبی را رکاب می‌زدم و تنها چند ثانیه‌ای فرصت برایم بود که با مهارت به سمت راست بپیچم پیش از آن‌که مستقیم به سمت دیوارِ کوتاه و پرتگاه بروم و احتمالاً از ارتفاع سقوط کنم. یادم می‌آید این‌قدر با جرأت و شدت رکاب می‌زدم که با معیارهای خودم پرت شدنم از لبه‌ی دیوار حتمی بود، اما در آخر با هر زحمتی بود، شده خود را زمین بزنم،  از مهلکه جانِ سالم به‌در می‌بردم، حتی اگر سرِ زانوییِ شلوارم پاره و خونی شده بود.برایم این بخشش هیچ اهمیتی نداشت. ربطش؟ دلم می‌خواهد با همان شهامتِ سرخوشانه سراشیبیِ این مقطع از زمانه را رکاب بزنم. حتی اگر کسی نباشد آن پایین که در آغوشم بگیرد 

۱۳۹۳ آذر ۲۳, یکشنبه

چیست در دستم، هیچ

همیشه مدعی بوده‌ام که لوازم خانه و حتی لوازمِ شخصی‌‌، من رو به‌خودشون عادت نمی‌دن. یعنی یه‌جورایی دل‌بستگی ندارم به لوازم و آت و آشغال‌هایی که شاید برای یه‌سری آدمها مهم و حیاتی باشه. ولی گویا به‌اصطلاح " جای سفت نشاشیده بودم"! به‌همین رُکی و سفتی. 
این رو از اون موقعی فهمیدم که وسایل خونه رو چوب حراج زدم و منتظر نشستم تا مشتری بیاد و معامله جوش بخوره و هرکی بره سی خودش. ولی درست از زمانی‌که وسایل شروع کردن به فروش رفتن، من گویی که جانم می‌رود. قضیه خودِ وسایل نیستن، که همشون با کمی تغییر و بالا و پایین قابلِ خرید دوباره هستند توی مملکتِ جدید، بلکه موضوع واقعی شدنِ رفتنِ توست. با رفتنِ وسایل، رفتنِ خودت رو باور می‌کنی، تغییر همیشگیت رو.
برای همین بود که صبح، با صدای پیغامِ بانک برای واریزِ پول، دلم هُری ریخت پایین. از غمِ سال‌های رفته، هیجان سال‌های پیش‌رو.
نوشتم تا شاید بعدها که دوباره خوندم این نوشته رو، به‌این فکر کنم که الان تا چه حد احساساتم درست و واقعی بوده‌اند.

۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

برای فوتبال گریه کن آرژانتین

همان لحظه که آقای ریتزولی سوت پایان بازی فینال برزیل 2014 را بصدا درآورد، بیشترین فاصله‏‌ی ممکن با فوتبال را احساس کردم. آلمان، کشور اراده و تکنولوژی، در خاک حاصلخیز و طلاییِ برزیلِ افسانه‌‏ای قهرمان جهان شد. موفقیتی که با افتخار حاصل یک برنامه‌‏ریزی بلندمدت و پرهزینه قلمداد شد. قهرمانی‌‏ای که آلمان یک سر و گردن بالاتر از دیگران به‏‌چنگ آورد. آلمانی‏‌های سراسر دنیا، و لابد طرفداران آن، فریاد شادی‌‏شان به فلک سرکشید. اما چرا من با فوتبال بیگانه شدم؟ جواب سوال ساده است؛ این فوتبال آن چیزی نیست که منِ هفت ساله را در جام نود جادوی خودش کرد.

فوتبال به زعم من، همیشه عرصه‏‌ی هنرنمایی پاپتی‌‏ها و سرافکندگانِ همیشگی‌‏ست. فوتبال برای من دنیای عدم اطمینان، حادثه  و لحظه‏‌هاست. نه پیش‏‌بینی و برنامه‌‏ریزی بلندمدت برای رسیدن به جام با مثلا ده درصد ضریب خطا. برای من فوتبال از معدود حوادثی بود که ملت‌‏های کم‌‏افتخار، افتخاری داشته باشند شاید. که برزیلی‏های حاشیه‌‏ی "ریو" ببالند به رولینیو و رونالدینیو، به دکتر سوکراتس. که اروگوئه‏‌ای‏‌های پیر از شوالیه‌‏های دهه‏‌ی پنجاه قصه بگویند برای نوه‌‏هاشان. که انگلیسی‏‌ها از اصالت فوتبال بگویند و حسرت بخورند که چرا جورج بست به‌‏جای بلفاست در لیورپول به‌‏دنیا نیامده بود. هلند باشد و مکتب آژاکس و فون باستنِ ناکام. که مجارستانِ از جنگ قِسِر در رفته و اسیر کمونیزم، با پوشکاش غصه‏‌ها را فراموش کند. که کانتونای فیلسوف بشود نماد ستیز با وضع موجود. که باجو بشود بودای کوچکی که هیچ‏‌کس از پنالتی خراب کردن‌‏اش چیزی به‌‏دل نگیرد جز غصه‏‌ی خودش که دل را آتش می‏‌زد. که سیسیلی‌‏ها و ناپلی‌‏ها ندانند گریه کنند از حذف ایتالیا یا بخندند که ال‏‌دیگو در فینال است، آخ ال‏‌دیگو، اسطوره‌‏ی دیوانه‌‏ی دهه‌‏ی هشتادِ توده‌‏ها. فوتبال برای من آرسنال است و تاریخچه‌‏ی کارگری‌‏اش، یوونتوس است و شایعات تبانی‏‌ها و هزار و یک قصه‏‌ی پشتِ پرده.  آث‌‏میلان و سه هلندی تکرارناپذیر. پارمای شجاع، لیدز مدعی در دهه‏‌ی نود. امید کوچک‌‏ترها به فتح جام‌‏هایی که از قدِشان بلندتر بود، ناپل‏ها و ستاره سرخ بلگرادها. تردید من در عشق به یونایتد، لیورپول یا آرسنال. این‌که دوست دارم آرژانتین ببرد برای این است که دوست دارم فوتبال غیرقابل پیش‏‌بینی و شورانگیز زنده بماند، که عشق فوتبال‌‏ها همه‏‌چیز را دوباره با فوتبال تفسیر/زندگی کنند. دوست دارم مسی همه‌ی دنیا را دریبل کند و گل بزند.

الان فوتبال برای من چیست؟ یک مُشت کمپانی بزرگ، با برنامه‌‏ریزی‌‏های بلندمدت به‌‏همراه جذب سرمایه برای قهرمانی در جام فلان در سال بیسار با بودجه‌ی پیش‌بینی شده. فوتبالیست‌‏هایی که مثل کارمندهای خوبِ بازاریابی‌‏اند که صبح‌‏ها سرِ کار می‌‏روند و منتظر پاداش آخر سال‏‌اند، چون "تارگت" را زده‌‏اند! حال یک عده‏‌ای هم کارمندهای نمونه‌‏ترند انگار و سوگلی. یا آلمانی که انگار می‏‌خواهد برتری فنی- سیستمی‌اش را به رٌخ جهانیان بکشد. 

این فوتبال ارزانیِ خودتان و درآمد از فروش چند میلیون پیراهن‌تان هم مبارکتان باشد! خداحافظ فوتبال!

پی‌‏نوشت: بله، من از باخت آرژانتین عصبانی‏‌ام بیشتر تا ناراحت. از مهاجمینِ بی‌‏خاصیت‌‏اش که بدجور دلم را برای کانیگیا و باتی‌‏گل تنگ کرده‌‏اند.


۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

قلمم بر کاغذ، خیالم در آسمان. یا یه همچین چیزی، با همین مضمون

هی چندخطی می‌نویسم، یا صفحه‌ی اول را مثلاً، بعد متوجه می‌شوم که دارم کج و معوج می‌نویسم و بدخط. و باز دوباره از اول. از نوشتن روی کاغذ می‌گویم. سال‌هاست که کمتر و فقط برای نامه‌ای اداری یا یادگاری‌ای دو-سه خطی روی هدیه‌ای با قلم روی کاغذ نوشته‌ام. این برای من که طرفدارترین بودم برای نوشتن روی‌ کاغذ، فاجعه‌ای درحد چرنوبیل است. من که کلکسیونر انواع نوشت‌افزار بودم و از کلکسیونری‌ِ خودم دلشاد، حالا به صفحه‌ی دوم نرسیده، مُچِ دستی دارم که دارد فلج می‌شود از فرط بی‌عملی. به‌خصوص از زمانی هم که دزد محترم خودنویسِ جانم را هم برده است، موضوع حادتر شده است. حالا چند روز پیش معرفی شده‌ام به یک خودنویس دیگر، که هرچند دستِ اول نیست، اما کم‌‌کار کرده است و روان. ارزش معنوی‌ای هم دارد در حد لوح حقوق بشر کوروش. همین برای نوشتنِ نامه‌‌ی کاغذی‌ام به رفیق انگیزه‌ای داد و نوشتن دوباره شروع شد. حرف‌ها می‌آمدند و نوشتنِ کاغذی باز شور و شوقی می‌داد. اما بازهم یک‌‌صفحه، دو صفحه و خستگی. تنبل شده‌ام یا چه مرگم است نمی‌دانم. اما می‌خواهم این‌بار ادامه‌اش بدهم و بنویسم و بازهم طرفدارِ نوشتنِ کاغذی باشم. طرفدارِ دوباره‌ی خودنویس و جوهرش. گفتم جایی بنویسم‌اش که خاطرم بماند. همین!

۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

It feels like I'm driving, Without ever arriving

فکر می‌کنید تا به‌حال چند بار خودم را تصور کرده‌ام که در راهِ فرودگاه امام هستم به مقصدِ رفتن برای همیشه؟ بارها و بارها با چشم باز و بسته آن مسیرِ عجیب را تصور کرده‌ام. راهی در نیمه‌شب اغلب و درست انگار که واقعی‌ست. تصور کرده‌ام که از تونل توحید که رد می‌شوم، همانطور که Blackfield دارد در گوشم Far Away* را می‌خواند، دنیا می‌چرخد دورِ سرم و ساینس‌فیکشن‌طور در دالانی فرو می‌روم به زمان آینده، یا نمی‌دانم گذشته. تونل توحید به مثابه‌ی نقطه‌عطفی یا همچو چیزی که ارتباطم را قطع می‌کند با گذشته‌ام و بالطبع آینده‌ای که در گذشته تصورش را داشته‌ام، دنیایی بالکُل کُن فیکون. گذشته‌ای که دیگر نیست، و آینده‌ای که سراسر دلهره است و آن‌هم انگار نیست. تصور که می‌کنم، این با همه‌ی آن‌چیزهایی که شاید وقتی نوزادی بودم -از شکم مادر درآمده- برایم خواسته‌اند، یک‌سره متفاوت است، گیج می‌شوم.
 بعد که از تونل بیرون می‌آیم، موزیک متن فیلمِ In the mood for love با صدایی زیر می‌پیچد در فضا و من انگار نمی‌رسم هیچوقت. رسیدن بی رسیدن.


*
Wherever I stay, there's a feeling I'm so far away
I got no home town
I never put roots down

I bet you feel safe keeping your life in a cage
While I take my chances
But it always collapses

I really don't know what it needs
To put my smile on
And turn the light on
It always seems I'm falling down
They think I'm crazy
They think I'm crazy

There's a child in me still hiding behind the old tree
But aren't we all hiding?
'Till the moment we're dying
Now maybe I'm free, but freedom just means that's I'm lost
It feels like I'm driving
Without ever arriving


۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

سر اومد زمستون

از در که بیرون زدیم، دو دِل بودم که این شادی و امیدواریِ بیش از اندازه رو فقط من دارم یا بقیه هم همین حال رو دارند. به‌خصوص نمی‌دونستم هنوز مردم سبز هستند یا نه. به چهارراهِ اول که رسیدیم، پشتِ چراغ قرمز، یه پرایدی با زن و بچه وایساد کنارمون. شیشه‌های جفتی پایین. یه نگاه توی چشم، از اون نگاه‌های سال 88 به این‌ور. از اون نگاه‌ها که یعنی می‌دونم چی می‌خوای بگی‌ها، از اون نگاه‌های مستقیمی که عادی نیستند. در اومد گفت "چهار سال طول کشید، اما رأی‌مون رو پس گرفتیم" و علامت پیروزی با انگشت.
من اما طاقتِ جواب نداشتم. "سر اومد زمستون می‌خوند" و های هایِ گریه. به یادِ میر و نبودن‌ش. به یادِ همه‌ی نبود‌ن‌ها، به‌یادِ بریدنِ خودم از وطن‌م. به‌یادِ امیدواری‌ها، به‌یادِ همه‌ی ما.